حقیقت جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل ، آهای چشم، مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن رویش را داشتی. همه اعضا روی برگردادند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند. قلب نالید و گفت: من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود.وتنها تکه گوشتی ادعای آنچنانی با اين همه ناداني
مردی از اهل مصر خوشه انگوری نزد فرعون آورد و از وی خواهش کرد آن خوشه را به «مرواريد غلتان» تبديل نمايد. فرعون خوشه انگور را گرفت و به درون خانه آمد. در اين انديشه بود که چگونه خوشه انگور را می توان به جواهر تبديل کرد؟ در اين ميان شيطان به درب خانه وی آمد و در را کوبيد. فرعون صدا زد کيست؟ شيطان گفت خاک بر سر خدايی که نمی داند در پشت درب چه کسی است،y:15 پس از باز شدن درب خانه شيطان وارد شد و خوشه انگور را از فرعون گرفت. اسمی از اسماء الهی را بر آن خواند و خوشه انگور جواهر گرديد، سپس گفت ای فرعون انصاف داشته باش، من با اين فضل و کمال شايسته بندگی خدا نشدم ولی تو با اين همه جهل و نادانی ادعای خدايی می کنی؟! فرعون از شيطان پرسيد چرا آدم را سجده نکردی تا از درگاه قرب خدا رانده شدی؟ شيطان گفت چون می دانستم از صلب او عنصر پليدی مانند تو به وجود می آيد دليل داد زدن!!! استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد ميزنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند ميکنند و سر هم داد ميکشند؟ شاگردان فکرى کردند و يکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست ميدهيم. استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست ميدهيم درست استامّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد ميزنيم؟ آيا نميتوان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد ميزنيم؟ شاگردان هر کدام جوابهايى دادند امّا پاسخهاى هيچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام . . . ادامه مطلب را حتما ببینید ادامه مطلب ... یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر
تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی»
را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان
کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: . . .
ادامه مطلب ...
و اگر هستی، كسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهائیت كوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از كسی نیابی. آرزومندم كه اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی كنی. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدار كه دست كم یكی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد. و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم كه دشمن نیز داشته باشی، نه كم و نه زیاد، درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، كه دست كم یكی از آنها اعتراضش به حق باشد، تا كه زیاده به خودت غرّه نشوی. و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی نه خیلی غیرضروری، تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن كافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد. همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با كسانی كه اشتباهات كوچك میكنند چون این كارِ ساده ای است، بلكه با كسانی كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میكنند و با كاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی. و امیدوام اگر جوان كه هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی چرا كه هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. امیدوارم حیوانی را نوازش كنی به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یك سَهره گوش كنی وقتی كه آوای سحرگاهیش را سر می دهد. چرا كه به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. هرچند خُرد بوده باشد و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یك درخت وجود دارد.. بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینكه سالی یك بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است. فقط برای اینكه روشن كنی كدامتان اربابِ دیگری است! و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی كه اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید. اگر همه ی اینها كه گفتم فراهم شد
گنجشك به خدا گفت: لانه كوچكي داشتم آرامگاه خستگيم،سرپناه بي كسيم بود، طوفان تو آن را از من گرفت. كجاي دنياي تو را گرفته بودم؟؟؟ خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود،تو خواب بودي باد را گفتم لانه ات را واژگون كند آنگاه تو از كمين مار پر گشودي!!! چه بسيار بلاها كه از توبه واسطه محبتم دور كردم و تو ندانسته به دشمنيم برخاستي.
از بهشت كه بيرون آمد تنها دارايي اش يك سيب بود از بهشت كه بيرون آمد
تنها دارايي اش يك سيب بود سيبي كه به وسوسه آنرا چيده بود و
مكافات اين وسوسه هبوط بود فرشته ها گفتند:
تو بي بهشت مي ميري،زمين جاي تو نيست،زمين همه ظلم است و فساد و انسان گفت:
اما من به خودم ظلم كرده ام،زمين تاوان من است.اگر خدا چنين مي خواهدپس زمين از بهشت بهتر است خدا گفت:
برو بدان جاده اي كه تو را دوباره به بهشت مي رساند،از زمين مي گذرد،
زميني آكنده از خير و شر، از حق و از باطل،از خطا واز صواب و اگر خير و حق و صواب پيروز شود تو بر ميگردي وگرنه...
و فرشته ها همه گريستند اما انسان نرفت،انسان نمي توانست برود،بر درگاه بشت
وا مانده بود،مي ترسيد و مردد بود و آن وقت خدا چيزي به او داد كه هستي را مبهوت
كرد
و كائنات را به غبطه واداشت انسان دستهايش را گشود و خدا به او اختيار داد خدا گفت:حال انتخاب كن.
زيرا كه تو براي انتخاب كردن آفريده شده اي.
برو و بهترين را برگزين كه بهشت پاداش به گزيدن توست عقل و دل و هزاران پيامبر نيز با تو خواهند امد تا تو بهترين را بر گزيني.
و آنگاه انسان زمين را انتخاب كرد.رنج، نبرد و صبوري را و اين آغاز انسان بود
همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و بهدختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود,
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ د ست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم اصرار کنی بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ کرده بودن عصبانی بودم همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت: حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش آوا، آرزوی تو برآورده میشه آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه ; اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ;نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
صفحه قبل 1 صفحه بعد آخرین مطالب نويسندگان پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
![]()
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |