حقیقت

جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل ،

و عــشـــق محکوم بود به تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی

فراموشی.

قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی

همه اعضا با اومخالف بودند ، قلب شروع به طرفداری از عشق کرد.

آهای چشم، مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن رویش را داشتی.

ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی.

وشما پاها که همیشه موافق رفتن به سویش بودید..

حالا چرا با او این چنین مخالفید ؟؟؟

همه اعضا روی برگردادند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند.

و تنها عقل و قلب در جلسه ماندند.

عقل گفت: دیدی قلب ، همه از عــشــق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی

عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت می کنی ؟؟؟

قلب نالید و گفت: من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود.وتنها تکه گوشتی

هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند



           
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 20:26
ارانوس
ادعای آنچنانی با اين همه ناداني

مردی از اهل مصر خوشه انگوری نزد فرعون آورد و از وی خواهش کرد آن خوشه را به «مرواريد غلتان» تبديل نمايد.
فرعون خوشه انگور را گرفت و به درون خانه آمد.
در اين انديشه بود که چگونه خوشه انگور را می توان به جواهر تبديل کرد؟
در اين ميان شيطان به درب خانه وی آمد و در را کوبيد.
فرعون صدا زد کيست؟
شيطان گفت خاک بر سر خدايی که نمی داند در پشت درب چه کسی است،y:15
پس از باز شدن درب خانه شيطان وارد شد و خوشه انگور را از فرعون گرفت.
اسمی از اسماء الهی را بر آن خواند و خوشه انگور جواهر گرديد،
سپس گفت ای فرعون انصاف داشته باش، من با اين فضل و کمال شايسته بندگی خدا نشدم
ولی تو با اين همه جهل و نادانی ادعای خدايی می کنی؟!
فرعون از شيطان پرسيد چرا آدم را سجده نکردی تا از درگاه قرب خدا رانده شدی؟
شيطان گفت چون می دانستم از صلب او عنصر پليدی مانند تو به وجود می آيد


           
یک شنبه 5 تير 1390برچسب:, :: 21:13
ارانوس

دليل داد زدن!!!

 استادى از شاگردانش پرسيد:

چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و يکى از آن‌ها گفت:

چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم.

استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست استامّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟

آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام . . .

ادامه مطلب را حتما ببینید



ادامه مطلب ...


           
شنبه 28 خرداد 1390برچسب:, :: 3:15
ارانوس
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر
 تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
 
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
 
شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی»
را راه بیان عشق می دانند.
 
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان
 
کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: . . .


ادامه مطلب ...


           
سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 13:47
ارانوس

 

آرزوهای زیبای ویکتورهوگو برای شما!

 

اول از همه برایت آرزومندم كه عاشق شوی،
 

و اگر هستی، كسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت كوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از كسی نیابی.

آرزومندم كه اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی كنی.

 

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

كه دست كم یكی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم كه دشمن نیز داشته باشی،

نه كم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

كه دست كم یكی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا كه زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن كافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

 

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با كسانی كه اشتباهات كوچك میكنند

چون این كارِ ساده ای است،

بلكه با كسانی كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میكنند

و با كاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان كه هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا كه هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

  امیدوارم حیوانی را نوازش كنی

به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یك سَهره گوش كنی

وقتی كه آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا كه به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.


امیدوارم كه دانه ای هم بر خاك بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یك درخت وجود دارد..

  بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینكه سالی یك بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

فقط برای اینكه روشن كنی كدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

كه اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها كه گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو كنم.

 



           
پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:, :: 13:26
ارانوس

گنجشك به خدا گفت: لانه كوچكي داشتم آرامگاه خستگيم،سرپناه بي كسيم بود،

طوفان تو آن را از من گرفت.

كجاي دنياي تو را گرفته بودم؟؟؟ خدا گفت:

ماري در راه لانه ات بود،تو خواب بودي باد را گفتم لانه ات را واژگون كند آنگاه تو از كمين

مار پر گشودي!!!

چه بسيار بلاها كه از توبه واسطه محبتم دور كردم و تو ندانسته به دشمنيم برخاستي.

 

 

 

 

 

 

 



           
پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:, :: 11:9
ارانوس
از بهشت كه بيرون آمد تنها دارايي اش يك سيب بود از بهشت كه بيرون آمد
 تنها دارايي اش يك سيب بود سيبي كه به وسوسه آنرا چيده بود و
مكافات اين وسوسه هبوط بود فرشته ها گفتند:
تو بي بهشت مي ميري،زمين جاي تو نيست،زمين همه ظلم است و فساد و انسان گفت:
اما من به خودم ظلم كرده ام،زمين تاوان من است.اگر خدا چنين مي خواهدپس زمين از بهشت بهتر است خدا گفت:
برو بدان جاده اي كه تو را دوباره به بهشت مي رساند،از زمين مي گذرد،
زميني آكنده از خير و شر، از حق و از باطل،از خطا واز صواب و اگر خير و حق و صواب پيروز شود تو بر ميگردي وگرنه...
و فرشته ها همه گريستند اما انسان نرفت،انسان نمي توانست برود،بر درگاه بشت
وا مانده بود،مي ترسيد و مردد بود و آن وقت خدا چيزي به او داد كه هستي را مبهوت
كرد
و كائنات را به غبطه واداشت انسان دستهايش را گشود و خدا به او اختيار داد خدا گفت:حال انتخاب كن.
زيرا كه تو براي انتخاب كردن آفريده شده اي.
برو و بهترين را برگزين كه بهشت پاداش به گزيدن توست عقل و دل و هزاران پيامبر نيز با تو خواهند امد تا تو بهترين را بر گزيني.
و آنگاه انسان زمين را انتخاب كرد.رنج، نبرد و صبوري را و اين آغاز انسان بود


           
پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:, :: 2:41
ارانوس

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟

 میشه بیای و بهدختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود

ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود,


گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت :

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا

مکث کرد

 

 

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

د ست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد

باهاش دست دادم و تعهد کردم

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت

اصرار کنی

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت

کرده بودن عصبانی بودم 

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد 

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما.

و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی.

حالا می خوای بزنی زیر قولت: حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره

آوا، آرزوی تو برآورده میشه

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود.

آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت:

دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست.

و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه ; اون سرطان خون داره.

زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد.

بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ;نمی خواست به مدرسه برگرده.

آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن

 
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه


آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین


سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی


خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن
 



           
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 11:21
ارانوس

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:

لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رودیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم ...لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنیدو ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت...

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیادباهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست

عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی.
بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم...

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش..

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بودمعلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان...

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد...

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد آغاز کسی باش که پایان تو باشد

 



           
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 11:19
ارانوس

 

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود،
 تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت،
متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد.
وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود،
پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست!
زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست،
چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد.


           
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 11:10
ارانوس

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 46
بازدید هفته : 235
بازدید ماه : 226
بازدید کل : 167389
تعداد مطالب : 165
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1